محل تبلیغات شما



یک روزهایی هم هست توی زندگی که نمیدونی چه مرگت میشه . انگار یک جنونی بسراغت میاد که گاهی اما واقعا خودت نمیخوایی که اوضاع اینطوری پیش بره اما . گاهی آنقدر خسته و تنهایی که همدم این همه خستگی و تنهایی فقط قلب خسته ت و اشکهات ه . توی این جور مواقع کافیه یکی پیدا بشه و تمام این غبار خستگی و تنهایی رو ازت بروبه . آنقدر حال دلت خوب بشه که یک جایی خونده بودم اگر روزگار بهت سخت نگرفت و همه چی خوب و آروم بود شک کن ، منتظر یک اتفاق بد باش که این همه خوشی و خوبی رو ازت بگیره . البته بی ربط هم نبود این جمله . آنقدر این شرایط جدید رو دوست داری که حاضری برای نگهداری و حفظ ش هر کاری کنی حتی اگر خودت مسبب بخشی از خراب شدن این شرایط بوده باشی . و امان از روزی که توی این شرایط جنون بیاد سراغت و خیلی چیزهای رو فراموش کنی . فراموش کنی که دروغ گفتن مشکلی رو حل نمی کنه . از یادت بره که هر روز صبح توی ماشین با صدای ضبط چه آهنگی رو زمزمه میکنی . ( من عاشق تویی شدم که سخت عاشق منی ، من دیر فهمیدم ولی تو زود دل نمی کنی بازم جوابم کن ببین ، بازم بهت رو می زنم ، تنها کسی هستی که من جلوش زانو می زنم ) . حالا چی به سر این آدم آمده ، چه فراموشی دردناکی گرفته که داره التماس بنده های خدا رو می کنه . آدمی که هر روز صبح عاشق تر از روز قبل فقط و فقط روزی هزار بار دوستانه و مثل یک رفیق با خدای خودش درد دل می کردو ازش میخواست حالا داره به بنده خدا التماس میکنه . آدمی که هر بار ازش اشتباهی سر می زد فقط کافی بود یک بار صدا بزنه خدایا اشتباه کردم خدایا ببخش و . و هنوز چند ثانیه از این اقرار به اشتباه نگدشته بود که خدا یک نشونه ای براش می فرستاد و دلش آروم میگرفت که بخشیده شده . . حالا اما شرایطی پیش امده که حتی روی اینو نداری که صداش کنی و بگی خدایا ببخش یاد شب احیا می افتم و باز ازش ناامید نمی شم . به خودم میگم این همون خدایی که شبهای احیا صداش کردی و گفتی لا انیس من لا انیس له . لا رفیق من لا رفیق له . خدایا امیدم به توست و می دونم که کافیه فقط صدات کنم . تنها رفیق و تنها انیس ام فراموشکاری این بنده حقیرت رو فراموش کن و ببخش . ببخش از اینکه فراموش کردم که فقط ، تو تنهای کسی هستی که باید ازش بخوام . ازت میخوام مثل همیشه دستهامو رها نکنی یادم بدی که بتونم ببخشم و بخشیده بشم مثل همیشه منتظر یک نشونه ام ازت . نشونه ای که قلب و روح ام رو آروم کنه و بازم لبخند امید ، به خودت رو  روی لبهام بنشون .


گاهی هم بعد از مدتها که نمی نویسی و فکر می کنی دیگه حسی

برای نوشتننداری،تمام حرفهای نگفته ات،یهویی مثل بارونهای بی وقت

اردیبهشت غافلگیرتمیکنه بعد می بینی یک بهونه توی زندگیت هست

که دوباره بهترین کلمات رو بهذهنت و قلبت دعوت می کنه و ازت میخواد

که این همه ناگفته و این همه حسقشنگ رو بیان کنی من فکر می کنم

همیشه آدمها توی زندگیشون به یک بهانهنیاز دارند برای بهتر زندگی 

کردن ، برای بهتر دیدن ، بعضی هم بهانه هایزندگی شون تکراری

میشه و بعد از یک مدت کوتاه باز هم به روزمرگی بر می گردندو دنبال

یک بهانه جدیدتر ، مهم تر از پیدا کردن بهانه ها توی زندگی ، حفظ و

نگهداری و تلاش برای همیشه تاز موندن بهانه ست وگر نه که دور بر

ما آدمها پراز انواع و اقسام بهانه برای ادامه دادنه ، پول ، شهرت موقعیت

اجتماعی بالاتر ،فرزند ، زندگی مشترک ، داشتن خانه و ماشین لوکس .

 همه و همه ممکنهحال ما رو بهتر کنه و بهانه ای برای بهتر دیدن و بهتر

ادامه دادن باشه ، اما اینکهماندگاری هر کدوم و نگاه ما به وجود هر کدوم

از بهانه ها چطوره ، خیلی مهم تراز بودن خود بهانه هاست . همیشه

دلم میخواد و میخواست که اگر روزی بهانه ی برای بهتر زندگی کردن

توی زندگیم اتفاق بیفته ، به اون بهانه به چشم یک نعمتالهی ویک 

 هدیه ازطرف خداوند نگاه کنم و اگر خدا منو لایق اون هدیه دونسته 

بتونم ، منم لایق بودنم روبا حفظ و نگهداریش و استفاده درست از اون

هدیه بهخالق اش نشون بدم . خلاصه که گاهیهم هدیه های خداوند

بهانه میشن کهدوباره بتونی بنویسی توی بهشتی ترین ماه سال ، 

برای همه و همه بهترینبهانه ها رو برای ادامه زندگی آرزو دارم و

دستهای خدا رو که ، که اگرروزیدستهای منو رها کنه هیچ وقت قادر

به ادامه نخواهم بود .خدایا برای منخودت بهترین بهانهبرای ادامه ز

ندگی هستی . بودنت ، یادت ، دستهایمهربونت ، بندهای خوبی

که سر راه زندگی منقرار می دی ،  هدایای خوبت که خورشید رو

به ادامه زندگی دعوت می کنه .کمکم کن لایق اینهمهبودنت باشم

دستهام رو رها نکن که بی بهانه دستهای تو زندگی منمعنایی نداره


زندگی خیلی سخت تر از اون چیزی بود که پدر میگفت . گاهی وقتها توی زندگی به جایی

می رسی که حس میکنی تمام سختی های زندگی انگار برای تو بوده . البته بسته به

تعبیری که تو از سختی های زندگی داری . خیلی وقتها نبود پول و آسایش حتی یک ذره

هم نمی تونه حالت رو بد کنه . حتی تلاش و کار زیاد هم هیچ لطمه ای بهت نمی زنه . اما

وقتی حس کنی روحت خسته ست وقتی حس نداری نگاهی به تقویم بندازی و آمدن اردیبهشت

هم نتونه حالت رو بهتر کنه وقتی نمی تونی این هوای بهاری باشی و ریه هات رو

از این هوای بهاری پر و خالی کنی یا حتی بارونهای وقت و بی وقت بهار هم تو رو عاشق

نکنه . یا بوی یاس تو باغچه هم نتونه چشم تو رو به بهار و رازقی و یاس خیره کنه وقتی

دلیل تمام دلتنگی ها و بهانه گیریهات رو تقصیر بهار و هوای بهاری بندازی و افسردگی رو

به تغییر فصلها ربط بدی و در مورد بهار اینطور قضاوت کنی و به روی خودت نیاری که چی به

سر روحت آمده . آنوقت متوجه می شی زندگی خیلی سخت تر از آن چیزی بوده که

پدر میگفت .دلم یک آرامش عجیب میخواد آرامش که منو با تمام خوبی فصلها آشتی بده

روحم تشنه بهشت دومین ماه ساله .روحم آشتی با اردیبهشت را . بوی گلهای یاس

باغچه را .روزهای آفتابی اما بارانی بهار را سبزی باغچه را .روحم بهار را کم دارد .


راستی میان این همه اگر تو چقدر بایدی مادر با اینکه گاهی قلم به دست می گیرم و از دلتنگی ها و احساساتم می نویسم اما امروز برای من نوشتن از رفتن به قله قاف هم سخت تره . امروز فقط باید به قلم التماس کنم و به پای واژه ها بیفتم تا شاید شرمنده اش نشم . امروز میخوام از مادرم بنویسم از فرشته زمینی . کوچیکتر که بودم مادرم موهای منو می بافت و گاهی زیر لب شعرهایی رو زمزمه می کرد آنروزها مادرم رو دوتا دوست داشتم چون توی دنیا من دو بزرگترین عدد روی زمین بود آنروزها تصور من از فرشته بودن فقط دو تا بال بود و یک لباس سفید و کارهای خارق العاده . بزرگتر که می شدم صفرهای اون دوتا بیشتر می شد و حالا اون دو شده بود دو میلیون . بزرگتر که می شدم وقتی برای نماز صبح بیدار می شد با عجله نماز می خوندم و دوباره می رفتم زیر پتو . اما مادر نمازهای صبحش طولانی بود و خیلی وقتها می شنیدم که چقدر برای خوشبختی و عاقبت به خیری ما دعا می کنه و دست به دامن خدا میشه . و با همون دعاهاش کلی از گره های زندگی من باز می شد و من متوجه می شدم تصورم از فرشته ها اشتباه بوده . من بالهای مادرم رو با هر بار لبخند زدن خودم دیدم هر بار که یک قدم به موفقیتی می رسیدم مادرم بال در می آورد و پراز می کرد و مثل همون فرشته خیالی بچگی هام پرواز می کرد و هر بار که من ناراحت می شدم یک خط به خطوط پیشونی مادرم اضافه می شدم و من آب شدنش رو حس می کردم .الان دیگه خیلی ساله که من موهام بلند نیست خیلی ساله که دیگه مادرم موهای منو نمی بافه اما من هنوز دوست دارم مادرم رو با همون معصومیت بچگی هام فقط و فقط دوتا دوستش داشته باشم . گاهی وقتها دلم نمی آد به چهره مادرم نگاه کنم آخه از تمام خطوطی که روی پیشونیش بخاطر من حک شده خجالت می کشم . گفتم امروز نوشتن برای من خیلی سخته . همین چند سطر رو هم مدیون اسم مقدس خودش هستم . مادرم تاج سرم همیشه سلامت و سلامت و سلامت باشی و همیشه دوستت دارم دو تا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت آنلاین